تجربه(طنز)
جوانی که زندگی اش توسط پدرش تامین می شدوسرد وگرم دنیارا نچشیده بود،عاشق

شد.اوپدرش را می دید که راجع به عاشقی اوبی تفاوت است وخیال می کردکه عقل

پدرش نمی رسدواین مساله را درک نمی کند لذا روزی پدر را سرزنش کرد وگفت:

جان پدرتوجلوه ی خوبان ندیده ای              روی چون ماه وزلف پریشان ندیده ای

نشسته ای به گوشه ای ازدردعاشقی           آن دم رسیدن جانان ندیده ای

پدرش که بسیار سخت کوش وباتجربه بودگفت:

جان پسر تو سفره ی بی نان ندیده ای          جنگ عیال و گریه ی طفلان ندیده ای

نشسته ای به گوشه ای از درد،قرض خوار   آن گه ز در رسیدن مهمان ندیده ای



:: موضوعات مرتبط: متفرقه , ,
:: برچسب‌ها: عاشقی , سختی روزگار , سرزنش , ,
|
امتیاز مطلب : 63
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
نویسنده : جوادمعینی فر
تاریخ : چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد