چوپان بیچاره خودش را کشت که آن بز چالاک از آن جوی آب بپرد نشد که نشد.
او میدانست پریدن این بز ازجوی آب همان و پریدن یک گله گوسفند و بز به دنبال
آن همان.عرض جوی آب قدری نبود که حیوانی چون نتوانداز آن بگذرد… نه چوبی
که بر تن و بدنش میزد سودی بخشید و نه فریادهای چوپان بخت برگشته.
پیرمرد دنیا دیدهای از آن جا می گذشت وقتی ماجرا را دید پیش آمد و گفت من چاره
کار را میدانم. آنگاه چوب دستی خود را در جوی آب فرو برد و آب زلال جوی را گل آلود
کرد.بز به محض آنکه آب جوی رادید ازسر آن پرید و درپی او تمام گله پرید.چوپان مات و
مبهوت ماند.این چه کاری بودو چه تأثیری داشت؟پیرمرد که آثار بهت و حیرت رادر چهره
چوپان جوان میدید گفت:تعجبی نداردتاخودش را در جوی آب میدید حاضر نبود پاروی
خویش بگذارد. آب راکه گل کردم دیگر خودش را ندید و ازجوی پرید و من فهمیدم این که
حیوانی بیش نیست پا بر سرخویش نمیگذارد و خود را نمیشکند چه رسد به انسان
که بتی ساخته است از خویش و گاهی آن را میپرستد.
:: موضوعات مرتبط:
داستان ,
,
|
امتیاز مطلب : 36
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13