مشکل چوپان

چوپان بیچاره خودش  را کشت که آن بز چالاک از آن جوی  آب بپرد نشد که نشد.

او می‌دانست پریدن این بز ازجوی آب همان و پریدن یک گله گوسفند و بز به دنبال

 آن همان.عرض جوی آب قدری نبود که حیوانی چون نتوانداز آن بگذرد… نه چوبی

که بر تن و بدنش می‌زد سودی بخشید و  نه فریادهای چوپان بخت برگشته.

پیرمرد دنیا دیده‌ای از آن جا می‌ گذشت وقتی ماجرا  را دید پیش آمد و گفت من چاره

کار را می‌دانم. آنگاه چوب دستی خود را در جوی آب فرو برد و آب زلال جوی را گل آلود

کرد.بز به محض آنکه آب جوی رادید ازسر آن پرید و درپی او تمام گله پرید.چوپان مات و

مبهوت ماند.این چه کاری بودو چه تأثیری داشت؟پیرمرد که آثار بهت و حیرت رادر چهره

چوپان جوان می‌دید گفت:تعجبی نداردتاخودش را در جوی آب می‌دید حاضر نبود پاروی

خویش بگذارد. آب راکه گل کردم دیگر خودش را ندید و ازجوی پرید و من فهمیدم این که

حیوانی بیش نیست پا بر سرخویش نمی‌گذارد و خود را نمی‌شکند چه رسد به انسان

که بتی ساخته است از خویش و گاهی آن را می‌پرستد.

 



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 22
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
نویسنده : جوادمعینی فر
تاریخ : پنج شنبه 1 تير 1391
مشکلات دیگران...

موشی در مزرعه تله موشی را دیدورفت وبه مرغ وگوسفند وگاوخبرداد

همگی آنها گفتند این مشکل توست به ما هیچ ارتباطی ندارد.دراین حین

 ماری در تله افتادوزخمی شد وزن مزرعه دار را گزیدپس به همین خاطر

 مرغ را سربریدند وبرای زن سوپ درست کردند،گوسفند رابرای پذیرایی

 از عیادت کنندگان وبهتر شدن زن قربانی کردند،اما زن بیچاره مردوگاو

را برای مراسم ترحیم سر بریدندودر این مدت موش از سوراخ دیوار نگاه

 می کردوبه موضوعی که به دیگران ارتباط نداشت فکر میکرد.



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: گوسفند , گاو , مشکلات , مار ,
|
امتیاز مطلب : 54
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
نویسنده : جوادمعینی فر
تاریخ : شنبه 26 فروردين 1391
بی ارزش تر از ژیان

مردی که همسر وخواهرش با وضع زننده ای بیرون آمده بودند

بایک شخص متدین که همسرش چادر به سرش کرده بود روبرو
 شدوباناراحتی به اوگفت:چرازن خودرااینقدرمحصورمیکنی واو
را اذیت میکنی؟آن شخص گفت دقت کردی ماشین شخصی راچادر
 می کشندنه اتوبوس همگانی را؟!!وازبین ماشین های شخصی هر
کدام باکلاس تر وشیک تر وزیباترهست چادر دارند؟اما ژیان که
چادرنمی خواهد!!ناموس من از هر ماشین گرون قیمت وباارزشی
 برای من باارزش تر هست ونمی خوام دیگران اوراباچشم وزبان
 خودمورد اذیت و توهین قرار دهندوبه اومتلک بیندازند.


:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: ماشین ژیان , چادر , ماشین های مدل بالا , اتوبوس , حجاب ,
|
امتیاز مطلب : 99
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23
نویسنده : جوادمعینی فر
تاریخ : جمعه 4 فروردين 1391
انشالله گفتن

 


ملانصرالدین روزی به بازار رفت تا لباسی بخرد. مردی پیش آمد
 و پرسید: کجا می روی؟ گفت:به بازار تا لباسی بخرم .
مردگفت: انشاءالله بگوی. گفت: اینجا چه لازم که این سخن بگویم؟
لباس در بازار است و پول در جیبم. چون به بازار رسید پولش را بدزدیدند
چون باز می گشت، همان مرد به استقبالش آمد و گفت: از کجا می آیی؟
گفت: از بازار می آیم انشاءالله، پولم را زدند انشاءالله ، لباس نخریدم انشاءالله
و دست از پا درازتر بازگشتم ان شاءالله!


:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: انشالله ,
|
امتیاز مطلب : 74
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
نویسنده : جوادمعینی فر
تاریخ : چهار شنبه 26 بهمن 1390
انشا....

معلم پسرک را صدا زد تا انشایش را با موضوع

علم بهتر است یا ثروت بخواند...

پسرک با صدای لرزان گفت: ننوشته ام

معلم با خط کش چوبی پسرک را تنبیه کرد و او را
پا در هوا نگه داشت...

پسرک در حالی که دستهای قرمز و بادکرده اش را
بهم می مالید, زیر لب گفت:

آری, پول بهتر است چون اگر داشتم دفتر می خریدم و انشایم را می نوشتم



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: داستان , پول ,
|
امتیاز مطلب : 58
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
نویسنده : جوادمعینی فر
تاریخ : سه شنبه 13 دی 1390
راهکارهای جالب

 نقطه ای از شهر بدلیل عدم زیرسازی مناسب، چاله‌ای بزرگ پدیدار میشد و عده‌ای در غفلت مرتبا مجروح میشدند . مدیران مربوطه نشستند تا چاره اندیشی کنند.

مدیر مستقیم: بهتر است آمبولانسی را در کنار چاله مامور کنیم تا مجروحان را به بیمارستان برساند .

مدیر رده بالا : نه اینکار وقت تلف میکند، بهتراست درمانگاه اورژانسی با تجهیزات و پرسنل مجرب در کنار چاله مستقر کنیم.

مدیر رده بالاتر : نه این کار زمان بر و هزینه بر است بهتراست جاده و چاله را در کنار بیمارستان احداث کنیم.




با اقتباس از :وب سایت مدیریت صتعتی



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 61
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
نویسنده : جوادمعینی فر
تاریخ : چهار شنبه 16 آذر 1390
بادکنک...

در یک شهربازی پسرکی سیاهپوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد که از قرار معلوم فروشنده مهربانی بود.بادکنک فروش یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از مشتریان جوان را جذب خود کرد.سپس بادکنک آبی و همینطور یک بادکنک زرد و بعد ازآن یک بادکنک سفید را رها کرد.بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند. پسرک سیاهپوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود.تا این که پس از لحظاتی پرسید:آقا! اگر بادکنک سیاه را رها می کردید بالاتر می رفت؟مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و با دندان نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت و گفت : " آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد."


تفاوت آدم ها در ظاهر آنها نیست! تفاوت آدمها در درون آنهاست، در تفکر آنهاست! 


:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 54
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
نویسنده : جوادمعینی فر
تاریخ : چهار شنبه 16 آذر 1390
یک مانع ویک شانس

یک مانع ویک شانس

در زمان ها ي گذشته ، پادشاهي تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و براي اين كه عكس العمل مردم را ببيند خودش را در جايي مخفي كرد. بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي تفاوت از كنار تخته سنگ مي گذشتند. بسياري هم غرولند مي كردندكه اين چه شهري است كه نظم ندارد. حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و ... با وجود اين هيچ كس تخته سنگ را از وسط برنمي داشت . نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود ، نزديك سنگ شد.
بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناري قرار داد. ناگهان كيسه اي را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود ، كيسه را باز كرد و داخل آن سكه هاي طلا و يك يادداشت پيدا كرد. پادشاه در ان يادداشت نوشته بود : " هر سد و مانعي ميتواند يك شانس براي تغيير زندگي انسان باشد


:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: داستان , شانس , موانع در زندگي , پادشاه ,
|
امتیاز مطلب : 25
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
نویسنده : جوادمعینی فر
تاریخ : چهار شنبه 15 آذر 1390

صفحه قبل 1 صفحه بعد