انشا....

معلم پسرک را صدا زد تا انشایش را با موضوع

علم بهتر است یا ثروت بخواند...

پسرک با صدای لرزان گفت: ننوشته ام

معلم با خط کش چوبی پسرک را تنبیه کرد و او را
پا در هوا نگه داشت...

پسرک در حالی که دستهای قرمز و بادکرده اش را
بهم می مالید, زیر لب گفت:

آری, پول بهتر است چون اگر داشتم دفتر می خریدم و انشایم را می نوشتم



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: داستان , پول ,
|
امتیاز مطلب : 58
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
نویسنده : جوادمعینی فر
تاریخ : سه شنبه 13 دی 1390
اسب

روزی اسب کشاورزی داخل چاه افتاد . حیوان بیچاره ساعت ها به طور ترحم انگیزی ناله می کرد. بالاخره کشاورز فکری به ذهنش رسید . او پیش خود فکر کرد که اسب خیلی پیر شده و چاه هم در هر صورت باید پر شود . او همسایه ها را صدا زد و از آنها درخواست کمک کرد . آن ها با بیل در چاه سنگ و گل ریختند.اسب ابتدا کمی ناله کرد ، اما پس از مدتی ساکت شد و این سکوت او به شدت همه را متعجب کرد . آنها باز هم روی او گل ریختند . کشاورز نگاهی به داخل چاه انداخت و ناگهان صحنه ای دید که او را به شدت متحیر کرد.با هر تکه گل که روی سر اسب ریخته می شد اسب تکانی به خود می داد ، گل را پا یین می ریخت و یک قدم بالا می آمد همین طور که روی او گل می ریختند ناگهان اسب به لبه چاه رسید و بیرون آمد .

زندگی در حال ریختن گل و لای برروی شماست . تنها راه رها یی این است که آنها را کنار بزنید و یک قدم بالا بیایید. هریک از مشکلات ما به منزله سنگی است که می توانیم از آن به عنوان پله ای برای بالا آمدن استفاده کنیم با این روش می توانیم از درون عمیقترین چاه ها بیرون بیاییم .



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: داستان , اسب , آموزنده ,
|
امتیاز مطلب : 41
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
نویسنده : جوادمعینی فر
تاریخ : دو شنبه 21 آذر 1390
یک مانع ویک شانس

یک مانع ویک شانس

در زمان ها ي گذشته ، پادشاهي تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و براي اين كه عكس العمل مردم را ببيند خودش را در جايي مخفي كرد. بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي تفاوت از كنار تخته سنگ مي گذشتند. بسياري هم غرولند مي كردندكه اين چه شهري است كه نظم ندارد. حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و ... با وجود اين هيچ كس تخته سنگ را از وسط برنمي داشت . نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود ، نزديك سنگ شد.
بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناري قرار داد. ناگهان كيسه اي را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود ، كيسه را باز كرد و داخل آن سكه هاي طلا و يك يادداشت پيدا كرد. پادشاه در ان يادداشت نوشته بود : " هر سد و مانعي ميتواند يك شانس براي تغيير زندگي انسان باشد


:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: داستان , شانس , موانع در زندگي , پادشاه ,
|
امتیاز مطلب : 25
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
نویسنده : جوادمعینی فر
تاریخ : چهار شنبه 15 آذر 1390

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد