ملانصرالدین روزی به بازار رفت تا لباسی بخرد. مردی پیش آمد
و پرسید: کجا می روی؟ گفت:به بازار تا لباسی بخرم .
مردگفت: انشاءالله بگوی. گفت: اینجا چه لازم که این سخن بگویم؟
لباس در بازار است و پول در جیبم. چون به بازار رسید پولش را بدزدیدند
چون باز می گشت، همان مرد به استقبالش آمد و گفت: از کجا می آیی؟
گفت: از بازار می آیم انشاءالله، پولم را زدند انشاءالله ، لباس نخریدم انشاءالله
و دست از پا درازتر بازگشتم ان شاءالله!
:: موضوعات مرتبط:
داستان ,
,
:: برچسبها:
انشالله ,
|
امتیاز مطلب : 84
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22